اون نمی خواست بره اما زنجیـر اجبـار بــه پاش بود
می شنیدم هق هقش رو کـه می گفت تــا فردا بـدرود
لحظه های تـلخ بــوده امـا دل من منـتـظـرش بـــود
بــه سلامت ای همه کس می دونـم که بر میـگردی
می دونم دلت همـین جــاست از دلـم سفـرنکردی
خیلی زود رفتنـه جاده امـا من اونـو می دیــدم
خـداحـافظ گفتـنـش روخیلی روشن میشنیدم
چند قدم مونده به بودن ذره ای نزدیکترازمن سر وعدمون نشستم تشنه به تو رسیدن
بغض سردم نعره میزد خداحافظ عشق رویام میمونم تا بر بگردی روی نیمکت لب دریا
محمود بستانی مجدم این روزهــــایم به تظاهر می گذرد... تظاهر به بی تفاوتی، تظاهر به بی خیـــــالی، به شادی، به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست... اما . . . چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش |